دارم یه سرو سامونی به وبلاگ قدیمیم میدم. منتظر خبرهای جدید باشید.
روزها یکی یکی میان و میرن و من توی این رفت و امدها مثل کشتی بی لنگر به هرسو که موج طوفان ببردم کج میشم و بی هدف میرم.خیلی خواستم هدف دار برم جلو تو این مسیر اما شدنی نیست.تا حدود سال 96 درگیر همین موج و طوفانم.بد دورانیه واسه خودش.هرچند نمیذارن الکی دربره و بره پی کارش.یه فکرهایی براش دارم.
حدود 12 روز ماموریت اربعین حسینی علیه السلام رو داشتیم که خاطرات تلخ و شیرین زیادی داشت.تلخیش کم بود اما شیرینیش خوب بود.رفتن توی چادرخوابیدن رو تجربه کردم.اونم تو چادری که جا نبود.چک کردن پاسپورت و ویزا یکی از نکات جالب این ماموریت بود که تازه فهمیدم چجوری باید باشه پاسپورت تا اجازه ی خروج از کشور بهت بدن. رفتن تو خاک عراق و کمک کردن به اون پیرزنه برای پیدا کردن کوله اش یکی دیگه از خاطرات جالب بود.
واقعا دست مردم درد نکنه که موقع استقرا توی جاده بهمون آب و خوراکی میرسوندن.
عجب حس نوشتن ندارم مدتیه.آخرین باری که نوشتم همون نامه بود که هنوز منتظر جوابشم و میدونم بی جواب میمونه.زندگیه دیگه مطمئنا باید عادت کرد به بعضی چیزها که سرنوشت یا روزگار یا خدا یا هرچی نمیخواد بهش برسی و تو دلت میخواد داشته باشیش.نشد همیشه نشده.ناممکن همیشه ناممکنه.
تقصیره دله دیگه خرررر میشه گاهی و دوست داره بدست بیاره.منظورم آدم خاصی نیست که بدست بیاره منظورم کلا خواستنه.این خواستن حالا ممکنه آدم باشه ممکنه هم جواب یه نامه باشه یا پول یا هرچیزی باشه.ولی وقتی اون اوس کریم نخواد نمیشه که نمیشه.
بالاخره ما نفهمیدیم اییییی دروغا که میگی راستن یا نه!؟
تو چگونه می شود رویت که می باری کنون؟
آن زمان باید بباریدی که بارانت نبود
***
وقت باریدن که شد تو اشک هایت را گرفتی
وای از آن روزی که باریدی و یارانش نبود
***
آب را بنگر چگونه شرم کرد از روی یار
شُر گرفت از دست دلدار و به دریاها نمود
***
مانده ام رویت شود اکنون بباری بازهم؟
نوش دارویی و بعد از مرگ سهرابت چه بود؟
***
تاسوعای حسینی (علیه السلام)
سی مهرماه نود و چهار
ساعت 13:30
عاقبت دیدی خدا هم گریه کرد
داغ دردی را دوباره زنده کرد
***
عاقبت دیدی شفق رنگین شده
نام و رسم یاحسین (علیه السلام) آیین شده
***
عاقبت دیدی دلامان شد یکی
در دل شب ، صف به صف با نام کی؟
***
سر این غوغا و این شورش تویی
منطق حقی و پر نورش تویی
***
پای تو وقتی که می آید میان
کل کفرش جمع گردد از نیان
***
(دومین شعرم توی اجباری)
یادم نیست کی گفتمش چون کامل نشد و هنوز ادامه داره...
نفس میکشم تو را ، تویی که آفتابمی
خنک شود هوای من ، وقتی که در خیالمی
***
بگو به قصه ها بگو ، که من بدون تو گمم
دلم هوای گریه کرد ، کجای این توهمم؟
***
هوا! هوای خانه ایست ، پر از سکوت حرف تو
گذر کنم ازین خیال ، روم به سوی شعر نو
***
(اولین شعر که توی اجباری نوشتم)
نهم مهرماه نود و چهار
دم در آسایشگاه گروهان شهادت(گروهان خودمون)
حدود ساعت هفت و نیم بعد از ظهر
و سه ماه گذشت...
تجربه ی خوبی بود برای من.صبر و شکیبایی خودمو محک زدم و یه سری چیزها یاد گرفتم که بدرد آینده ام میخوره.مثلا اینکه چطور تو شرایطی که سخته و نمیشه به امکانات کافی دسترسی داشت زندگی کرد و رفع نیاز کرد.
توی این دوره با خیلیا آشنا شدم و ازشون چیزهایی یاد گرفتم.مثل عبدالله خنفری که اولین نفر تو ذهنم امد و من واقعا از کنارش بودن لذت میبردم بسکه شیرین و دلنشین بود.یک سال ازم بزرگتر بود و فوق العاده باهوش. زبان انگلیسی رو عالی بلد بود با اینکه عرب بود!واسه خودش سه زبان بلد بود! ازش ساختن جلد خودکار یادگرفتم و بهم گفت برای زبان یادگرفتن چیکار کنم.
نفر بعدی که توی ذهنم امد آرین مکوندیه، پسری خوش زبون،خوش اخلاق و ناب که عشق کامیون بود و دنیاش پر بود از مدل های مختلف کامیون.
بعد تقسیم کردنمون دلم برای رفیقم توی تخت کناری سوخت.اسمش سعید جعفری وند بود و بچه ی آذربایجان.بیچاره افتاد ایلام.
یوسف بروایه،آل خمیس که بهش اعدلو میگفتیم.و خیلیای دیگه که نمیتونم تو ذهنم بیارمشون الان.
دیدگاه بدی که اونجا داشتن این بود که کسایی که تحصیل کرده ان و رفتن دانشگاه فقط بخاطر دختربازی بوده و فرار از خدمت ولاغیر!!!
دوران محرم اونجا واقعا برام شیرین و دلچسب بود.بخصوص چلاب زدن با بچه های خوزستانی.دلم واسه اون شبها تنگ میشه.
خیلی از شاعرها و نویسنده های بزرگ توی دوران حبس آثاری نوشته ان که عالی بودن.منم اونجا شروع کردم به شعر نوشتن که توی پست های جدا جدا مینویسمشون.
همین فعلا...مخلص شما استوار یکم محمد جواد جهان بین
ماه دوم هم تموم شد...
ماه سوم تخصصی هستش و قراره حرفه ای بشیم. خوب بوده تا الانش بخصوص که واقعا فرماندهان و استادهای جذاب و خوبی داریم مثل سرهنگی که بازرسی بدنی و خودرو و... رو میخواد بهمون یاد بده که خیلی حرفه ایه و بکارش وارده و قشنگ بلده از قدرت گفتار و زبان بدن استفاده کنه.
بهترین لحظه ی مرخصی ملاقات با امیرعلیه که میاد بغلت میکنه!
همخواب رقیبانی و من تاب ندارم | بیتابم و از غصهی این خواب ندارم | |
زین در نتوان رفت و در آن کو نتوان بود | درماندهام و چارهی این باب ندارم | |
آزرده ز بخت بد خویشم نه ز احباب | دارم گله ازخویش و ز احباب ندارم | |
ساقی می صافی به حریفان دگر ده | من درد کشم ذوق می ناب ندارم | |
وحشی صفتم اینهمه اسباب الم هست |
غیر از چه زند طعنه که اسباب ندارم |
وحشی بافقی
یک ماه از خدمت سربازی گذشت و الان حدود یک روزه امدم مرخصی.
روزهای سخت و آسون زیادی داشت این مدت.انسانهای مختلفی وجود دارن اونجا که از هر قوم و قبیله این.ارتباط هایی که بین این افراد شکل میگیره و رابطه های گاها صمیمی و گاها غیرصمیمی بینشون واقعا جالبه.یک لر با یک ترک چنان رفاقت برقرار میکنه که برای فرار از صف زیر بغل لره رو میگیرن که مثلا حالش بد شده و داریم میبریمش آبی بزنه به صورتش!
نمایش هایی که اجرا میکنن از لحظه ی دیدار بعد از یک ماه با خانواده که بصورت نظامی هستش و با رژه شروع میشه و با یک هفت هشت ، دو هفت هشت سه به استقبال مادر و پدر میرن.که استقبال از مادر صمیمی و پدر بصورت بروباباس!
دروغ گفتن به فرمانده برای مرخصی یکی از اتفاقات جالبی بود که توی یک ماه شنیدیم اونم از کسی که ادعا داشت خیلی مثبته و میفهمه.
نکته ی جالبی وجود داشت تو این مدت اونم اینکه بعضیا با اینکه رفیق صمیمین برات اما تو لحظه ی تنگی هیچ کمکی بهت نمیکنن!
با تمام این وجود و اتفاقات و جریمه ها و میدان تیرها که شهید دادیم و رزم شب ها که جذاب بودن ،بازهم روزها شیرین بود و گذشت!
دریغ مدت عمرم که بر امید وصال....به سر رسید و نیامد به سر زمان فراق
من آن موج اشکم که بی اختیارم
خودم را به آغوش تو میسپارم
تو دریای من باش
به حسرت گذشته همه روزگارم
به دیروز و امروز دلی خسته دارم
تو فردای من باش
و ما رفتیم کرمانشاه...التماس دعا!
سپیدی از سیاهترین نقطه ی شب شروع میشه...
تا اطلاع ثانوی نیستم و بعدا دوباره هستم!