اییییی دروغا که میگی راستن؟
روزها یکی یکی میان و میرن و من توی این رفت و امدها مثل کشتی بی لنگر به هرسو که موج طوفان ببردم کج میشم و بی هدف میرم.خیلی خواستم هدف دار برم جلو تو این مسیر اما شدنی نیست.تا حدود سال 96 درگیر همین موج و طوفانم.بد دورانیه واسه خودش.هرچند نمیذارن الکی دربره و بره پی کارش.یه فکرهایی براش دارم.
حدود 12 روز ماموریت اربعین حسینی علیه السلام رو داشتیم که خاطرات تلخ و شیرین زیادی داشت.تلخیش کم بود اما شیرینیش خوب بود.رفتن توی چادرخوابیدن رو تجربه کردم.اونم تو چادری که جا نبود.چک کردن پاسپورت و ویزا یکی از نکات جالب این ماموریت بود که تازه فهمیدم چجوری باید باشه پاسپورت تا اجازه ی خروج از کشور بهت بدن. رفتن تو خاک عراق و کمک کردن به اون پیرزنه برای پیدا کردن کوله اش یکی دیگه از خاطرات جالب بود.
واقعا دست مردم درد نکنه که موقع استقرا توی جاده بهمون آب و خوراکی میرسوندن.
عجب حس نوشتن ندارم مدتیه.آخرین باری که نوشتم همون نامه بود که هنوز منتظر جوابشم و میدونم بی جواب میمونه.زندگیه دیگه مطمئنا باید عادت کرد به بعضی چیزها که سرنوشت یا روزگار یا خدا یا هرچی نمیخواد بهش برسی و تو دلت میخواد داشته باشیش.نشد همیشه نشده.ناممکن همیشه ناممکنه.
تقصیره دله دیگه خرررر میشه گاهی و دوست داره بدست بیاره.منظورم آدم خاصی نیست که بدست بیاره منظورم کلا خواستنه.این خواستن حالا ممکنه آدم باشه ممکنه هم جواب یه نامه باشه یا پول یا هرچیزی باشه.ولی وقتی اون اوس کریم نخواد نمیشه که نمیشه.
بالاخره ما نفهمیدیم اییییی دروغا که میگی راستن یا نه!؟