يكشنبه, ۱۱ مرداد ۱۳۹۴، ۱۰:۳۴ ق.ظ
همینجوری...
سایه ای وارد اتاق شد.آروم آروم قدم برداشت و به سمت من امد. ترسیده بودم. سرمو زیر پتو کردم و خوابیدم. پایان!
مرض داشتم متن بالا رو نوشتم!
یه سری جک و جونور دور و برم بودن و من گفتم عیب نداره بهشون یه فرصت دیگه بدم شاید آدم شدن، اما دریغ از آدم شدن. خلاصه اینکه هم وقت و هم انرژیمونو گرفتن و الکیم عمرمونو پاشون هدر دادیم. دیگه هم ازین کارها نمیکنم.(الان دو روز دیگه باز این کارها میکنم....)
حسش نیست بنویسم ولی خب میخوام مجاب کنم خودمو به نوشتن کاری که خیلی دوستش داشتم و الان حسش رو ندارم. یه سری چیز میز نوشتم باید بعدا تمومشون کنم.
یه راننده ای امده اینجا بوی غذا میده! عرق غذایی از خودش در وکنه احتمالا .
۹۴/۰۵/۱۱