عجب ماجرایی شده ماجرای من و این وبلاگ نویسی.
هروقت میام شرکت و میخوام یه مطلب بنویسم تا زمانی که کار شروع بشه، هیچی به ذهنم نمیرسه.اما همینکه میرسم خونه کلی ایده به ذهنم میاد که بنویسم اما خب نت دارم.
امروزم که همه خوب و خوشن و سرحال و کیفور.
دیروز رفتم یه سری به دانشگاه زدم.چقدرررررر عوض شده بود. استاد آرمان درگیر کارها خودش شد و منم درگیر کارها خودم شدم. رفتیم دنبال مدیر گروه اسبق گشتیم و گفتم تو اتاق 730 هستش. منم مثل گاو در اون اتاق رو باز کردم وووووووواااااااااووووووووو!!! پر بود از آدم. هیچی دیگه مثل خنگولا سریع در رو بستم و الفرار .
نشسته بودیم و فرک میکردیم که چی کنیم و چی نکنیم که به سرم زد تا اینا ور ورشون تموم بشه برم تو دانشگاه گشتی بزنم. رفتیم طرف آموزش قدیم که یهو استاد مورد نظر ار پله ها امد بالا و استاد آرمان هم برگه اش رو داد بهش و اونم گفت نگاه میکنم.چقدر خوب.چقدر عالی.همه چی ناب!
تو کلاس بودم که بابام زنگ زد بیا واسه کارها بسیجت.منم هیچ پول نداشتم پیاده بلند شدم رفتم تا خونه مادربزرگه و برگه هامو برداشتم و بردم به طرف مغازه سعدی ( قدیم میزدیم میکشتیمش انقدر خوب بود ) . دوتا کپی گرفتم و رفتم طرف بابام.برگه رو دادم و امیرعلی رو تحویل گرفتم. سر راه یاد یه دماغی افتادم که باشگاهه پیش خونمون بود.پیام دادم گفت در باشگاهم.منم بهش نگفتم اونجام اروم رفتم طرفش و سلام کردم.اونم خیلی معمولی نگاهم کرد و جواب داد.بعد مثل جن زده ها گفت اااااااااااااا....بعد گوشیش رو نگاه کرد گفت من داشتم جواب میدادم....... بعد دوباره منو نگاه کرد.بنده خدا فکر کرده بود از تو گوشیش پریدم بیرون. (بابا علم هنوز انقدر پیشرفت نکرده)
حدود یه ده، بیست دقیقه ای گفتگو کردیم با هم نمیدونم چرا قلبم برگشت سرجاش (خخخخخخخ) . دیگه قرار شد جمعه بریم یه سری خونشون . تا ببینیم خدا چی میخواد. دله دیگه کاریش نمیشه کرد. میدونم این حس دو طرفه س.
این وسط امیرعلیم رفته بود پشتم قایم شده بود هی سوکم میداد.(خا خا خا من بزرگم پشتم استتار میکنه هااااااا؟؟؟...سیت دارم بس بس).
شب انقدر شکلک قلب واسش فرستادم تو واتس آپ که میخواست همون شب بریم خونشون.گفتمش نه حاج خانوم صبر داشته باش.عجله کار شیطونه.(کارگاه تخریب سازی بعضیا)....
همین فعلا
پی نوشت :
1- تمام مطلب بالا شوخی ای بیش نیست (شوخیم خو میدونی چجوریه)
2- یه چیزی : الان من ....... رو چیکار کنم ؟
3- جای خالی بالا را با اسم مناسب پر کنید.
فراز و فرودهای زیادی پیش امده این مدته. گاهی واقعا لذت بخش و گاهی عذاب آور. اما همچنان پرچم بالاست.
یه دوستی هست این مدته خیلی زحمت انداختم به کولش. (خوبش کردم البته.... با اون پتت....هم افتاد به فکر عملش!) دیشبم تا 4 نذاشت بخوابم هی حرف زد و بزور راهنمایی و کمکم کرد. هرچی گفتمش بابا بذار میخوام بخوابم گفت نههههههه باید کمکت کنم. خلاصه تا ساعت 4 صبح شروع کرد مثل این پیرزنا قصه گفتن.
امروز که امدم شرکت بخاطر اینکه دیشب تا 5 بیدارموندم و خوابم نمیبرد، تو خیابون و شرکت یه چیزهای عجیبی میدیم مثل گاو پرنده.الاغ میوه فروش و کروکدیل برنامه نویس! امروز حس میکنم یکی تعقیبم میکنه و همش هواسش هست ببینه چیکار میکنم.میدونی از کجا فهمیدم که تعقیبم میکنه؟ از کنار مغازه ای رد شدم تو شیشه مغازه دیدم یه خری داره میاد همراهم.البته فکر کنم دارم میمیرم چون خودمو تو شیشه مغازه ندیدم.شایدم دیدم یادم نیست.ولی ندیدم!!
تلخ نوشتن دیگه خیلی خز شده،سر همین میخوام یجور دیگه بنویسم.
سلام حالت چجوره؟
ممنونم ماهم خوبیم خوشیم و دماخمون چاغه.
خیلی نامرررررررررردیییییییییییی، عادمم نیستی اصلا و ابدا! یه وقت یه خبری نگیری ازم هااا؟!
ولش کن حالا بذار واست یه چیزهای جالبی بگم. این مدت که نیستی انقدر خوبه.همه چیز عالیه.یعنی یه نفس راحتی میکشیم که نیستی! کیففففف میکنیم!
تازه بعد تو طعم زندگی رو دارم میچشم.خیلی طعم خوبی میده مثل آلوچه س.(هوووووو لواشکامو نخورررررر...)
جونم واست بگه دیگه...به شدت خرپول شدیم و کارهامون اساسی داره میره رو به جلو. چندتا پروژه خفن دستمونه که انجام میدیم و میریم جلو و پولمون از پارو داره بالا میره. همش بخاطر وجود خداست و نبود تو که ذهنمو مشغول به خودت کنی.
اما اعتراف میکنم که هنوزم صداتو که واسم شعر خوندی گوش میدم....
حالا بعدا میام حرف میزنیم،فعلا خاک رفته تو چشمم برم بشورمشون!!!
راستییییی هنوزم سه تا....خودت باقیشو میدونی
پی نوشت : از آخرین مطلبم واست قرن ها میگذره...ناگهان چه زود دیر می شود!
دیروز به لطف یه سری مشکلات که سیستمم داشت تصمیم گرفتم که ویندوزش رو عوض کنم.
اینم از راه حل مشکل من.
بنام یزدان پاک و منزه
بعد از اینکه بلاگفا به لقاالله پیوست، مجبور شدم که بیام اینور.تعریف اینجا رو زیاد شنیده بودم.قبلنم یه وبلاگ داشتم توش که پاکش کردم.حالا دوباره شروع به فعالیت میکنم اینجا.
خب خب خب
سلام به دوستان قدیم و جدید
اینجا قراره باهم یه مدتی رو بگذرونیم و یه سری چیزها رو به اشتراک بذاریم و یاد بگیریم و بگذریم و گریه کنیم و بخندیم و کلا دور هم دیگه معرفت پیدا کنیم و رشد کنیم.
طبق روال همیشه ی وبلاگهام و متن هام و طبق سنت نویسندگان و شاعران بزرگ کشور با نام خدا شروع کردیم و چون میخوام معرفت هایی پیدا کنیم و پیشرفت کنیم درکنار هم یه موضوع رو فعلا مطرح میکنم باشه تا بعدا بیایم و موضوعات جدید بگیم باهم.
امروز بعد از شاید نزدیک به 15 سال کتابی که گم کرده بودم رو پیدا کردم و شروع کردم اولش رو خوندن. اسم کتاب عالم عجیب ارواح نوشته ی سید حسن ابطحی هستش. توی کتاب پیرامون عالم ارواح ،مثال ها و سخن هایی گفته شده.پیرامون عالم ذر گفته و پیرامون یه سری مسائل مثال هایی از افراد مختلف در ایران نوشته شده.
بخشی از کتاب پیرامون عالم ذر گفته که عالمی بوده قبل از عالم حال و توی اون عالم خدا از روح ها قول و قرارهایی میگیره.بعد از شروع کرده مثال هایی زده و احادیثی بیان کرده که روح توی اون عالم با روح های دیگه سرگرمه و خوشحال و شاد و شنگول و معاشرت دارن و اینا.بعدش که وارد این عالم میشه اگه اون شخصی که توی عالم ذر باهاش بوده رو ببینه باهاش ارتباط نزدیکی میکنه با اینکه نمیدونه طرف کیه و نمیشناستش.
اینا همه خوب اما سوالی مطرح میشه واسه من اینجا.اگه توی اون عالم مشغول به گفتگو هستن و معاشرت روح ها.(طبق نوشته کتاب حتی حرف میزنن و میگن مثلا حامد داره برمیگرده پیشمون). پس یعنی ذهن دارن و هوش. خب خوبه تا اینجا. اما وقتی اون روح متولد میشه و بزرگ میشه همه چیز یادش رفته و نمیدونه مثلا حامد کیه.و آموخته های قبلش یادش میره.
الان سوالم اینه اگه ما میمیریم -در واقع از جهانی به جهانی دیگه میریم- و فراموش میکنیم توی جهان قبل چی بودیم و چیکار کردیم، عملا خوندن و یاد گرفتن به چه دردی میخوره؟ مگه نمیگن تنها تفکرات ادمیه که باهاش جابجا میشه و براش باقی میمونه؟ پس چی شد؟ چرا از عالم ذر به حالم حال نموندن؟!!!
آیا تلاش و تکاپو توی دنیای فعلی عملا بی هدف و بی فایده نمیشه؟ چون نه جسم رو میبریم با خودمون نه روحی که چیزی ازش مونده باشه توی حافظه اش که بشه ازش استفاده کرد توی عالم دیگر.
اینو داشته باشید تا آینده...