تک جمله...
مو اگه چیزی بهت نگفتم این همه مدت، فقط بخاطر این بوده که دوست داشتومه!
وگرنه میومدوم برات!
مو اگه چیزی بهت نگفتم این همه مدت، فقط بخاطر این بوده که دوست داشتومه!
وگرنه میومدوم برات!
مطلب نوشتن این روزها خیلی سخت شده. موندم توی وبلاگ بلاگفا بنویسم یا اینجا. بلاگفا واسم یه خاطراتی رو نابود کرده که به هیچ وجه نمیتونم ازشون بگذرم. اینجا هم جدیده و هنوز بهش حس ندارم. شاید بخاطر اینه که تم اون وبلاگم رو دوست داشتم و اینجا ندارم. امکانات اینجا خیلی عالیه. شایدم بخاطر ترس از مشکلیه که بلاگفا برام درست کرد.
مدتیه تو فکر زدن سایت شخصیمم.بعد از فاجعه ی بلاگفا حتی میترسم سایت شخصی بسازم.نکنه یدف اوناهم اطلاعاتمو نابود کنن! دلم واسه نوشته هام تنگ شدن. دوستون داشتم. قشنگ جایی نابود کردن وبلاگمو که بهترین روزهای زندگیم بودن.هعی روزگار...
نشستم دارم آرش گوش میدم یکم حالم خوب بشه.از دوشب پیش دیدم سرو کله ات پیدا شده هی میخوام بیام حرف بزنیم اما نمیام.بهرحال دیگه نه من منم نه تو تویی!
فعلا همینا
بابا همیشه میگفت که نسیم صبحگاهی ، نسیمیه که از طرف بهشت میاد. سر همین همیشه میگفت که واسه نماز صبح بلندشین برین تو حیاط وضو بگیرین که نسیم بهشتی بخوره به صورتتون دلتون حالی بیاد کیف کنین.
عجب ماجرایی شده ماجرای من و این وبلاگ نویسی.
هروقت میام شرکت و میخوام یه مطلب بنویسم تا زمانی که کار شروع بشه، هیچی به ذهنم نمیرسه.اما همینکه میرسم خونه کلی ایده به ذهنم میاد که بنویسم اما خب نت دارم.
امروزم که همه خوب و خوشن و سرحال و کیفور.
دیروز رفتم یه سری به دانشگاه زدم.چقدرررررر عوض شده بود. استاد آرمان درگیر کارها خودش شد و منم درگیر کارها خودم شدم. رفتیم دنبال مدیر گروه اسبق گشتیم و گفتم تو اتاق 730 هستش. منم مثل گاو در اون اتاق رو باز کردم وووووووواااااااااووووووووو!!! پر بود از آدم. هیچی دیگه مثل خنگولا سریع در رو بستم و الفرار .
نشسته بودیم و فرک میکردیم که چی کنیم و چی نکنیم که به سرم زد تا اینا ور ورشون تموم بشه برم تو دانشگاه گشتی بزنم. رفتیم طرف آموزش قدیم که یهو استاد مورد نظر ار پله ها امد بالا و استاد آرمان هم برگه اش رو داد بهش و اونم گفت نگاه میکنم.چقدر خوب.چقدر عالی.همه چی ناب!
تو کلاس بودم که بابام زنگ زد بیا واسه کارها بسیجت.منم هیچ پول نداشتم پیاده بلند شدم رفتم تا خونه مادربزرگه و برگه هامو برداشتم و بردم به طرف مغازه سعدی ( قدیم میزدیم میکشتیمش انقدر خوب بود ) . دوتا کپی گرفتم و رفتم طرف بابام.برگه رو دادم و امیرعلی رو تحویل گرفتم. سر راه یاد یه دماغی افتادم که باشگاهه پیش خونمون بود.پیام دادم گفت در باشگاهم.منم بهش نگفتم اونجام اروم رفتم طرفش و سلام کردم.اونم خیلی معمولی نگاهم کرد و جواب داد.بعد مثل جن زده ها گفت اااااااااااااا....بعد گوشیش رو نگاه کرد گفت من داشتم جواب میدادم....... بعد دوباره منو نگاه کرد.بنده خدا فکر کرده بود از تو گوشیش پریدم بیرون. (بابا علم هنوز انقدر پیشرفت نکرده)
حدود یه ده، بیست دقیقه ای گفتگو کردیم با هم نمیدونم چرا قلبم برگشت سرجاش (خخخخخخخ) . دیگه قرار شد جمعه بریم یه سری خونشون . تا ببینیم خدا چی میخواد. دله دیگه کاریش نمیشه کرد. میدونم این حس دو طرفه س.
این وسط امیرعلیم رفته بود پشتم قایم شده بود هی سوکم میداد.(خا خا خا من بزرگم پشتم استتار میکنه هااااااا؟؟؟...سیت دارم بس بس).
شب انقدر شکلک قلب واسش فرستادم تو واتس آپ که میخواست همون شب بریم خونشون.گفتمش نه حاج خانوم صبر داشته باش.عجله کار شیطونه.(کارگاه تخریب سازی بعضیا)....
همین فعلا
پی نوشت :
1- تمام مطلب بالا شوخی ای بیش نیست (شوخیم خو میدونی چجوریه)
2- یه چیزی : الان من ....... رو چیکار کنم ؟
3- جای خالی بالا را با اسم مناسب پر کنید.
فراز و فرودهای زیادی پیش امده این مدته. گاهی واقعا لذت بخش و گاهی عذاب آور. اما همچنان پرچم بالاست.
یه دوستی هست این مدته خیلی زحمت انداختم به کولش. (خوبش کردم البته.... با اون پتت....هم افتاد به فکر عملش!) دیشبم تا 4 نذاشت بخوابم هی حرف زد و بزور راهنمایی و کمکم کرد. هرچی گفتمش بابا بذار میخوام بخوابم گفت نههههههه باید کمکت کنم. خلاصه تا ساعت 4 صبح شروع کرد مثل این پیرزنا قصه گفتن.
امروز که امدم شرکت بخاطر اینکه دیشب تا 5 بیدارموندم و خوابم نمیبرد، تو خیابون و شرکت یه چیزهای عجیبی میدیم مثل گاو پرنده.الاغ میوه فروش و کروکدیل برنامه نویس! امروز حس میکنم یکی تعقیبم میکنه و همش هواسش هست ببینه چیکار میکنم.میدونی از کجا فهمیدم که تعقیبم میکنه؟ از کنار مغازه ای رد شدم تو شیشه مغازه دیدم یه خری داره میاد همراهم.البته فکر کنم دارم میمیرم چون خودمو تو شیشه مغازه ندیدم.شایدم دیدم یادم نیست.ولی ندیدم!!