جام جهان بین

ما یه عمره تو صفیم، خدایا! خوشبختی چی شد؟

جام جهان بین

ما یه عمره تو صفیم، خدایا! خوشبختی چی شد؟

۴ مطلب با موضوع «ساعت 9 ( نوشته هایی برای دیگران )» ثبت شده است

سه شنبه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۴، ۰۵:۲۸ ب.ظ

چشمانت آره نگفتن...

چشمانت آره نگفتن و من کوه بردوش و جامه ی جنگ به تن ، رهسپار جاده ی بینهایت شدم...

چقدر ساده ام!

چقدر ساده که نفهمیدم چشمانت فریب جنگ داشته اند و من بسادگی صلحشان دیدم!

در اعماق چشمانم آسمانی را میبینم که زمین میخورد! دستش را میگیرم و میگویمش بلندشو رفیق من. دور، دوره ی آخرین سنگر است! سنگری که سکوت نیست.

خوب میدانی که آشوبم،آرامشم تویی!

اما آرامش! چه ساده تپشت برای دیگران شد و حقیقت جهان من سایه شد! سایه ای که فلاسفه در ابتدای راه دیدند و من بسادگی از کنارش گذشتم!

مشت پوچ شبها هنوزم خاطراتم را با آتش جواهراتش درهم می آمیزد و فریبم میدهد که سحر ندارد این شب تار...!

دردا که دوری دردا! 

بسادگی خدا را باختم ، خدایی که نامش از عزل بر لبانم شکفته بود. و من باختمش در میان انبوهی از خدایان. و آرامش خدایم شد...و چه ساده افول کرد و جایش را ناکجایی گرفت.

و باران بارید...

و چو رودی اندیشه و روان و روحم را شست و رفت....

شدم واژه ای بدون خیال تو...

پی نوشت :

چه زیبا بیست و پنج سال زندگیم شد چند خط.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۲۸
محمدجواد جهان بین
شنبه, ۱۷ مرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۳۷ ق.ظ

رشد جمعیت،ازدحام جمعیت

رشد جمعیت! 

این موضوعیه که مدتیه تبش توی مملکت ماه هم راه افتاده و ذهن که این پیشنهادات رو داده ( حالا ما میگیم دیدی معنوی داشته برای رشد بیشتر شیعه در دوره ی شیعه کشی.) غافل بوده از عواقبش. این موضوع روی روح یکایک انسانها اثر میذاره. تحت فشار ازدیاد جمعیت ، اونایی که هیچ گاه دزدی به ذهنشون خطور نکرده سارق میشن تا خونوادشونو تامین کنن.اونایی که هیچوقت به قتل فکر نمیکردن آدم می کشند تا برای کودکانشون غذا تهیه کنن. تمامی گناهان، طمع ، شکم پرستی، خیانت ، قتل، تنبلی و... شیوع پیدا میکنه، توی انسانها رسوخ می کنه و با زدودن آسایش ، به اوج میرسن.

اینکار فساد عقلی و روحی به بار میاره. اتفاقی که شاهدش هستیم توی دور و برهامون و شاهد افول انسانیت و معنویت توی دل خیلیا هستیم. جوون و کم تجربه و اینا هم برنمیداره. پیرمرد و خردمند و دانا و با تجربه هم الان خسته شده و فکرهای مضحک به سرش میزنه.چرا که نیازهای اولیه ی زندگی رو باید جور کنه.خودش تنها که نیست.یه خونواده چشم انتظارشن.

لطفا چشماتونو باز کنین!

انسانها گوسفند نیستند که هروقت اراده کنین زاد و ولد کنن و هروقت دیدین که خیلی شدن، جنون گاوی، ایدز، آبولا تو جونشون بندازین و نسل کشی کنین تا تعدادشون دوباره کم بشه و تعادل طبیعت حفظ بشه!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۴ ، ۰۱:۳۷
محمدجواد جهان بین
يكشنبه, ۴ مرداد ۱۳۹۴، ۰۸:۵۰ ق.ظ

ااااااااا....علیهههههههههههه

حس عجیبیه هرشب تو خواب ، خواب ببینی که خوابی...توی خوابت بخوای تکون بخوری و نتونی و در همون حال مثل فیلم هری پاتر یه موجود نامرئی از توی دهنت تمام شادی ها که نه بلکه وجودت رو شروع به مکیدن بکنه. و تو هیچ کاری نتونی بکنی .بدنت تکونت نمیخوره و صدات از توی گلو خفه میشه!

قرار بود چیزهای خوب بگم...اینم چیز خوب بود دیگهخنده

اما اینو داشته باشید:

پنج شنبه ها طبق معمول علی تشریفشو اورده بود و حسن رفته بود دنبال کارهاش. ماهم طبق معمول مخ علی رو گرفتیم کار، هرچند خیلی اوقات اون مخ ما رو میگیره کاررررررررررررررر(خیلی کار خفنی میگیره (نمیشه اون کلمشو بگم!!!)).

امد نشست گفت حسن کو؟ گفتیم رفته پول بگیره. گفت چقدر؟ گفتیم 20 میلیون. گفت واقعاااا؟ گفتیم اره وامش درامده میخواد شامم بده. گفت اااا...کی؟ گفتیم امشب میخواد ببرمون علی کله. گفت منم میام. ساعت چند میرین؟ گفتیم باشه بیا.شام میریم دیگه. ( دقت کنین که مخ شما هم بکار گرفته نشه ما مخ علی رو بکار گرفته بودیم.یعنی چیییییی؟ یعنی الکی گفتیم بهش تمام ماجرا رو)

حالا حسن از همه جا بی خبر شب با خونواده میخواست بره علی کله.شب علی به من زنگ میزنه و میبینه در دسترس نیستم.به حسن زنگ میزنه و میبینه در دسترس نیست.پیام میده به حسن که من منتظرتونم تنهایی رفتین؟ حسن هم ساعت 11 بهش زنگ میزنه که چی شده؟ علی میگه پس چرا سراغم نیومدین؟ کجایی؟ حسنم میگه من علی کله ام با خانواده. علیم باور نمیکنه میگه نه با اون دوتایی منو نخواستی ببری. خلاصه از حسن انکار و از علی اصرار که رفتین و منو نبردین و نامردین!

همین!

این نوشته رو تقدیم میکنم به علی .....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۹۴ ، ۰۸:۵۰
محمدجواد جهان بین
شنبه, ۱۶ خرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۵۲ ق.ظ

ساعت 9...

تلخ نوشتن دیگه خیلی خز شده،سر همین میخوام یجور دیگه بنویسم.

سلام حالت چجوره؟

ممنونم ماهم خوبیم خوشیم و دماخمون چاغه.

خیلی نامرررررررررردیییییییییییی، عادمم نیستی اصلا و ابدا! یه وقت یه خبری نگیری ازم هااا؟!

ولش کن حالا بذار واست یه چیزهای جالبی بگم. این مدت که نیستی انقدر خوبه.همه چیز عالیه.یعنی یه نفس راحتی میکشیم که نیستی! کیففففف میکنیم!

تازه بعد تو طعم زندگی رو دارم میچشم.خیلی طعم خوبی میده مثل آلوچه س.(هوووووو لواشکامو نخورررررر...)

جونم واست بگه دیگه...به شدت خرپول شدیم و کارهامون اساسی داره میره رو به جلو. چندتا پروژه خفن دستمونه که انجام میدیم و میریم جلو و پولمون از پارو داره بالا میره. همش بخاطر وجود خداست و نبود تو که ذهنمو مشغول به خودت کنی.

اما اعتراف میکنم که هنوزم صداتو که واسم شعر خوندی گوش میدم....

حالا بعدا میام حرف میزنیم،فعلا خاک رفته تو چشمم برم بشورمشون!!!

راستییییی هنوزم سه تا....خودت باقیشو میدونی خنده

پی نوشت : از آخرین مطلبم واست قرن ها میگذره...ناگهان چه زود دیر می شود!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ خرداد ۹۴ ، ۱۱:۵۲
محمدجواد جهان بین