چشمانت آره نگفتن...
چشمانت آره نگفتن و من کوه بردوش و جامه ی جنگ به تن ، رهسپار جاده ی بینهایت شدم...
چقدر ساده ام!
چقدر ساده که نفهمیدم چشمانت فریب جنگ داشته اند و من بسادگی صلحشان دیدم!
در اعماق چشمانم آسمانی را میبینم که زمین میخورد! دستش را میگیرم و میگویمش بلندشو رفیق من. دور، دوره ی آخرین سنگر است! سنگری که سکوت نیست.
خوب میدانی که آشوبم،آرامشم تویی!
اما آرامش! چه ساده تپشت برای دیگران شد و حقیقت جهان من سایه شد! سایه ای که فلاسفه در ابتدای راه دیدند و من بسادگی از کنارش گذشتم!
مشت پوچ شبها هنوزم خاطراتم را با آتش جواهراتش درهم می آمیزد و فریبم میدهد که سحر ندارد این شب تار...!
دردا که دوری دردا!
بسادگی خدا را باختم ، خدایی که نامش از عزل بر لبانم شکفته بود. و من باختمش در میان انبوهی از خدایان. و آرامش خدایم شد...و چه ساده افول کرد و جایش را ناکجایی گرفت.
و باران بارید...
و چو رودی اندیشه و روان و روحم را شست و رفت....
شدم واژه ای بدون خیال تو...
پی نوشت :
چه زیبا بیست و پنج سال زندگیم شد چند خط.